تیراندازی امام (ع)
روشنگری و افشاگریهای امام باقر (علیه السلام) در حجاز بر ضد حکومت جبار اموی باعث شد که آن حضرت را با فرزندش امام صادق (علیه السلام) از مدینه به شام تبعید کردند. امام صادق (علیه السلام) گوید: هشام بن عبدالملک (دهمین خلیفه اموی) تا سه روز اجازه ورود به نزدش نداد، بعد از سه روز ما را وارد کاخ خود کردند، هشام بر تخت نشسته بود، و درباریان به تیراندازی و هدف گیری سرگرم بودند. هشام پدرم را با نام صدا کرد و گفت : با بزرگان قبیله ات تیراندازی کن پدرم فرمود: من پیر شده ام و تیراندازی از من گذشته است عذرم را بپذیر. هشام اصرار کرد و سوگند داد که حتما باید این کار را بکنی و به پیرمردی از بنی امیه گفت : کمانت را به او بده ، او کمانش را به پدرم داد، پدرم تیری به زه نهاد و پرتاب کرد، نخستین تیر درست در وسط هدف نشست ، دومی بر پیکان تیر اول فرود آمد، سومی در پیکان تیر دوم فرود آمد تا تیر هشتم بر پیکان تیر هفتم فرود آمد. فریاد حاضران از تعجب بلند شد، هشام بی قرار گردید، هماندم هشام تصمیم قتل پدرم را گرفت ، پدرم خشمگین شد، هشام دریافت که به پدرم اهانت شده ، برخاست پدرم را احترام کرد و بر تخت نشاند، و با پدرم به گفتگو نشست ، در ضمن گفت : آفرین بر تو این تیراندازی را از چه کسی آموخته ای ؟. پدرم فرمود: می دانی که مردم مدینه گاهی تیراندازی می کنند، من هم در جوانی مدتی این کار را کرده ام و بعد ترک کردم ، تا حال که از من خواستی تیراندازی کنم ، بجا آوردم . هشام گفت : تاکنون تیراندازی به این زبردستی ندیده بودم ، آیا فرزندت جعفر صادق نیز می تواند چنین کند، فرمود: ما کمال و تمام را از همدیگر به ارث می بریم ... گفتگو به دارازا کشید، سرانجام هشام ساکت ماند و امام از دربار خارج شد.
داستان صاحبدلان / محمد محمدی اشتهاردی
صمیمیت با مردم
ابوعبیده گوید: من رفیق و همراه امام باقر (علیه السلام) بودم ، سوار بر مرکب که می شدیم نخست من سوار می شدم بعد او، به هر کس که می رسید احوالپرسی می کرد و دست می داد و وقتی از مرکب پیاده می شد با رهگذران سلام و احوالپرسی می کرد و دست می داد. عرض کردم : مولای من ، من از هیچ کس چنین ندیده ام که با مردم این چنین صمیمی باشد؟. فرمود: مومنان وقتی بهم می رسند و با هم مصافحه می کنند تا دست در دست هم دارند گناهانشان آنگونه می ریزد که برگهای پائیزی از درخت می ریزد، و خداوند به آنها نظر می کند تا از هم جدا گردند.
داستان صاحبدلان / محمد محمدی اشتهاردی
حفظ یاران
در دوره خفقان و دیکتاتوری بنی امیه امام باقر (علیه السلام) و یارانش شدیدا تحت نظر بودند، صفوان بن یحیی ازجدش نقل می کند که به در خانه امام باقر (علیه السلام) رفتم و اجازه ورود خواستم ، به من اجازه ندادند ولی به دیگری اجازه دادند. به منزل بازگشتم در حالی که بسیار ناراحت بودم بر روی تختی که درحیاط بود دراز کشیدم و غرق در فکر بودم که
چرا امام به من بی اعتنائی کرد، و با خود می گفتم : فرقه های مختلف مانند زیدیه و حروریه و قدریه و... به حضور امام می روند و تا ساعتها نزد امام می مانند ولی من که شیعه هستم اینطور؟ در این فکرها غوطه ور بودم که ناگهان صدای در را شنیدم ، رفتم در را باز کردم دیدم فرستاده امام باقر (علیه السلام) است و می گوید همین اکنون به حضور امام بیا. لباسم را پوشیدم و به حضور مبارک امام شتافتم به من فرمود: ای محمد! حساب قدریه و حروریه و زیدیه و... نیست بلکه ما از تو کناره گرفتیم به خاطر این و آن (یعنی جاسوسان حکومت دوستان ما را نشناسد که باعث آزار آنان گردد). من این گفتار را از امام باقر (علیه السلام) پذیرفتم و خیالم راحت شد.
داستان صاحبدلان / محمد محمدی اشتهاردی
نابینائی که امام را دید
ابوبصیر می گوید: همراه امام باقر (علیه السلام) در مدینه وارد مسجد شدیم ، مردم در رفت و آمد بودند، امام به من فرمود: از مردم بپرس ، آیا مرا می بینند؟ از هر کس سوال کردم پاسخ داد ابوجعفر را ندیدم ، امام در کنارم ایستاده بود،، در اینحال یکی از دوستان حقیقی امام که نابینا بود و ابوهارون نام داشت به مجلس آمد، امام فرمود: از او نیز بپرس . ابوبصیر گوید: ابوهارون پرسیدم آیا ابوجعفر باقر العلوم را دیدی ؟ گفت : مگر کنار تو نایستاده است . گفتم : چگونه فهمیدی ؟ گفت : چگونه ندانم ، در حالی که او نور درخشنده و تابان است .
داستان صاحبدلان / محمد محمدی اشتهاردی
سایه نور
آورده اند که جوانی زاهد از اهل شام به نزدیک ابوجعفر محمد باقر علیه السلام بسیار نشستی . روزی گفت : من به نزدیک تو نه از دوستی تو می نشینم بلکه از تفضل و فصاحت تو می نشینم . امام علیه السلام تبسمی کرد و هیچ نگفت . روزی چند بر آمد، آن جوان نیامد. امام محمد باقر علیه السلام از احوال وی پرسید. گفتند: بیمار است . یکی آمد و آن جوان در گذشت و وصیت کرده است که تو بر وی نماز کنی . گفت : بروید و کار وی بسازید و وی را بشویید و همچنان بر سریرش بگذارید تا من بیایم . پس برخاست و دو رکعت نماز بگزارد و ردای رسول صلی الله علیه و آله و سلم بر دوش افکند و بدان خانه شد و آواز داد که ای جوان ! برخیز که خدا تو را زنده گردانید. جوان گفت : لبیک یابن رسول الله ! و باز نشست . امام محمد باقر علیه السلام گفت : حالت چون است ؟ گفت : روحم قبض کردند و این ساعت آوازی شنیدم که با وی دهید که محمد بن علی وی را از ما در خواسته . زهی بزرگی امام محمد باقر علیه السلام و زهی بزرگی امام جعفر صادق علیه السلام . مفضل بن عمر گفت : نزدیک مولای خود، ابو عبدالله صادق علیه السلام بودم . امام به صحن سرای من آمد. وی را سایه ندیدم . از آن تعجب کردم . امام علیه السلام آواز داد: یا مفضل ! ما نوریم ، نور را سایه نباشد. هر که تسلیم کند ما را با ما در بهشت باشد.
داستان عارفان / کاظم مقدم
سرافکندگی علما
عمربن ذرقاضی ، و ابن قیس ماصر، و صلت بن بهرام از شخصیتها و علمای برجسته و معروف اهل تسنن در قرن اول هجری بودند، این سه نفر در سفر حج تصمیم گرفتند در مدینه به حضور امام باقر(ع) رسیده و چهار هزار مساءله (روزی سی مساءله) بپرسند (به قول خودشان ، با این کار آن حضرت را در بن بست و تنگنا قرار دهند.) ثویربن فاخته معروف به ابوجهم کوفی که از شاگردان امام باقر(ع) بود، در سفر حج با سه شخص نامبرده همسفر شد، آنها به وی گفتند: چهار هزار مساءله نوشته ایم و می خواهیم از امام باقر(ع) بپرسیم ، از شما خواهش می کنیم ، از امام باقر(ع) برای ما اجازه ورود به حضورش بگیر. ابوجهم می گوید: من پیش خود غمگین شدم ، با آنها وارد مدینه شدیم ، من از آنها جدا شده و به حضور امام باقر(ع) رسیدم ، و جریان را به امام باقر(ع) گفتم و عرض کردم من در این باره غمناک هستم . فرمود: هیچ غمگین مباش ، هر گاه آمدند، اجازه ورود به آنها بده . فردای آن روز، خادم امام آمد و گفت : گروهی با عمربن ذر، آمده اند و اجازه ورود می طلبند. امام فرمود: به آنها اجازه بده وارد شوند، اجازه داده شد و آنها به حضور امام باقر(ع) وارد شدند و پس از سلام نشستند. ولی شکوه امام آنچنان بر آنان چیره شده بود که مدت طولانی گذشت ، که هیچکدام سخن نگفتند. وقتی که امام این وضع را مشاهده کرد، به کنیزش فرمود: غذا بیاور، کنیز سفره غذا را آورد و گسترد، امام باقر(ع) شروع به سخن کرد (تا بلکه آنها نیز سخن بگویند) فرمود: حمد و سپاس خداوندی را که برای هر چیزی حدّی قرار داده و حتی برای این سفره طعام نیز حدی هست . ابن ذر گفت : حدّ سفره غذا چیست ؟ امام فرمود: خوردن غذا با نام خدا شروع شود، و پس از دست کشیدن از غذا، حمد و سپاس الهی بجا آورده شود. پس از مدتی ، امام از کنیز آب خواست ، کنیز کوزه آبی آورد، امام فرمود: حمد و سپاس خداوندی را که برای هر چیزی حدی قرار داده که بازگشت به سوی آن حد دارد، حتی برای این کوزه حدّی است که به آن منتهی می شود. ابن ذر گفت : حدّ آن چیست ؟ امام فرمود: آغاز نوشیدن ، همراه نام خدا باشد، و پس از نوشیدن حمد خدا را بجای آورد، و از ناحیه دسته کوزه آب نیاشامد، و همچنین از جانب شکستگی کوزه آب نیاشامد (که مکروه است) بعد از غذا، و جمع کردن سفره ، امام باقر(ع) از آنان خواست که سخن بگویند و سؤالات خود را مطرح سازند. ولی آنان همچنان خاموش و ساکت بودند، سرانجام امام از ابن ذر پرسید: آیا از احادیث ما که به شما رسیده ، سخنی نمی گوئی ؟ ابن ذر گفت : چرا ای پسر رسول خدا(ص)، از جمله : رسول خدا(ص) فرمود: انّی تارک فیکم الثقلین احدهما اکبر من الاخر، کتاب الله و اهل بیتی ، ان تمسّکتم بهمالن تضلوا. : من در میان شما دو چیز گرانقدر به یادگار می گذارم که یکی از آنها بزرگتر از دیگری است : کتاب خدا و اهل بیت من ، هر گاه به این دو تمسّک نمودید، هر گز گمراه نخواهید سد. امام باقر(ع) فرمود: ای پسر ذر! هر گاه (در روز قیامت) با رسول خدا ملاقات کنی و او از تو بپرسد که با ثقلیل (قرآن و عترت) چگونه رفتار کردی ، چه پاسخ می دهی ؟ ابن ذر با شنیدن این سخن ، بی اختیار گریست ، آنچنان که اشکهایش از محاسنش فرو می ریخت و گفت : امّا الاکبر فمر فناه و امّا الا صغر فقتلناه . : اما امانت بزرگتر (قرآن) را پاره کردیم ، و امانت کوچکتر (ائمه اهلبیت) را کشتیم امام فرمود: آری اگر چنین بگوئی ، راست گفته ای ، آنگاه فرمود: یابن ذر لا والله ، لاتزول قدم یوم القیامه حتی تسال عن ثلاث ، عن عمره فیما افناه ، و عن ماله من این اکتسبه و فیما انفقه ، و عن حبّنا اهل البیت . : ای پسر ذر!، سوگند به خدا، در روز قیامت ، هیچ کسی قدم بر نمی دارد مگر اینکه از او سه سؤال می شود: 1 از عمرش ، که در چه راهی به پایان رسانده است . 2 از مالش ، که از کجا بدست آورده و در چه راهی مصرف نموده است . 3 و از حبّ و دوستی ما اهل بیت رسول خدا(ص).
ابوجهم می گوید: آنها برخاستند و رفتند، امام باقر(ع) به خادم خود فرمود: پشت سر آنها برو، مواظب باش ببین به همدیگر چه می گویند. خادم پشت سر آنها رفت و پس از مدتی بازگشت و به امام عرض کرد: همراهان ابی ذر به او گفتند: آیا برای چنین ملاقاتی به اینجا آمده بودید؟ (یعنی مگر بنا نبود چهار هزار مساءله بپرسیم ؟!) ابن ذر گفت : وای بر شما، ساکت باشید، چه بگویم درباره کسی که معتقد است خداوند از مردم در مورد ولایت او سؤال و بازخواست می کند و به حدود و رموز احکام غذا و آب واقف است.
داستان دوستان / محمد محمدی اشتهاردی
کلمات کلیدی: